یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او میگفتم که در ذهنم چه میگذرد. من طلاق میخواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمیرسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟
از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه میکرد. میدانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگیاش آمده است. اما واقعاً نمیتوانستم جواب قانعکنندهای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش میسوخت.
با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود میتواند خانه، ماشین، و ۳۰% از سهم کارخانهام را بردارد. نگاهی به برگهها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که ۱۰ سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبهای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمیتوانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفتهها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکمتر و واضحتر شده بود.
روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی مینویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم.
صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمیخواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمیخواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود.
برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر میکردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابلتحملتر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم.
درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقهام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقهای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد.
از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازهکاری داشتیم. پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود ۱۰ متر او را در آغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم.
در روز دوم هر دوی ما برخورد راحتتری داشتیم. به سینه من تکیه داد. میتوانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکردهام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروکهای ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کردهام.
در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که ۱۰ سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقهام نگفتم. هر چه روزها جلوتر میرفتند، بغل کردن او برایم راحتتر میشد. این تمرین روزانه قویترم کرده بود!
یک روز داشت انتخاب میکرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباسهایم گشاد شدهاند. یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که میتوانستم اینقدر راحتتر بلندش کنم.
یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصههاست که اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم.
همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری. برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون میترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان.
اما وزن سبکتر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی میتوانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد. سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. میترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پلهها بالا رفتم. معشوقهام که منشیام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمیخواهم طلاق بگیرم.
او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانیام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمیخواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خستهکننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا میفهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روی او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقهام احساس میکرد که تازه از خواب بیدار شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پلهها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گلفروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت میکنم و از اتاق بیروم میآورمت.
شب که به خانه رسیدم، با گلها دستهایم و لبخندی روی لبهایم پلهها را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده است! او ماهها بود که با سرطان میجنگید و من اینقدر مشغول معشوقهام بودم که این را نفهمیده بودم. او میدانست که خیلی زود خواهد مرد و میخواست من را از واکنشهای منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم.
جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، داراییها و سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم میآورد اما خودشان خوشبختی نمیآورند.
سعی کنید دوست همسرتان باشید و هر کاری از دستتان برمیآید برای تقویت صمیمیت بین خود انجام دهید.
<-PollItems->
به گزارش مشرق، حضرت ابو جعفر امام محمّد، باقرالعلوم صلوات اللّه علیه حكایت می فرماید:
روزى امام علىّ بن ابى طالب علیه السلام در بین جمعى از اصحاب حضور داشت ، یكى از افراد اظهار نمود :
یا امیرالمۆ منین ! اگر ممكن باشد كرامتى براى ما ظاهر گردان تا بیشتر نسبت به تو ایمان پیداكنیم ؟
امام علىّ علیه السلام فرمود: چنانچه جریانى عجیب را ظاهر نمایم و شما شاهد آن باشید كافر خواهید شد؛ و از ایمان خود برمى گردید و مرا متّهم به سحر و جادو مى كنید.
گفتند: ما عقیده وایمان راسخ داریم كه همه چیز، از رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله به ارث برده اى و هر كارى را كه بخواهى ، مى توانى انجام دهى .
حضرت فرمود: احادیث و علوم سنگین و مشكلِ ما اهل بیت ولایت را، هر فردى نمى تواند تحمّل كند بلكه افرادى باور مى كنند كه از هر جهت روح ایمان آن ها قوى و مستحكم باشد.
سپس اظهار نمود: چنانچه مایل باشید كه كرامتى را مشاهده كنید، هر وقت نماز عشاء را خواندیم همراه من حركت نمائید.
چون نماز عشاء را خواندند، حضرت امیر علیه السلام به همراه هفتاد نفر كه هر یك فكر مى كرد نسبت به دیگرى بهتر و برتر هست حركت نمود تا به بیابان كوفه رسیدند.
در این لحظه امام علىّ علیه السلام به آن ها فرمود: به آنچه مى خواهید نمى رسید مگر آن كه از شما عهد و میثاق بگیرم كه هر آنچه مشاهده كنید، شكّ و تردیدى در خود راه ندهید و ایمانتان را از دست ندهید و مرا متّهم به امور ناشایسته نگردانید. ضمنا، آنچه من انجام مى دهم و به شما ارائه مى نمایم ، همه علوم غیبى است كه از رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله به ارث گرفته ام و آن حضرت مرا تعلیم فرموده است .
پس از آن كه حضرت از یكایك آن ها عهد و میثاق گرفت ، دستور داد تا روى خود را بر گردانند؛ و چون پشت خود را به حضرت كردند، حضرت دعائى را خواند.
هنگامى كه دعایش پایان یافت ، فرمود: اكنون روى خود را برگردانید و نگاه كنید.
همین كه چرخیدند و روى خود را به حضرت علىّ علیه السلام برگردانیدند، چشمشان افتاد به باغ هاى سبز و خرّمى كه نهرهاى آب در آن ها جارى بود؛ و ساختمان هاى با شكوهى در درون آن ها جلب توجّهشان كرد.
پس چون به سمتى دیگر نگاه كردند، شعله هاى وحشتناك آتش را دیدند، با دیدن چنین صحنه اى كه بهشت و جهنّم در اذهان و افكارشان یاد آور شد، همگى یك صدا گفتند: این سحر و جادوى عظیمى است ؛ و ایمان خود را از دست دادند و كافر شدند، مگر دو نفر كه همراه حضرت باقى ماندند و با یكدیگر به شهر كوفه مراجعت نمودند.
در بین راه ، حضرت به آن دو نفر فرمود: حجّت بر آن گروه به اتمام رسید و فرداى قیامت ، آنان مۆ اخذه و عقاب خواهند شد.
سپس در ادامه فرمایشاتش افزود: قسم به خداى سبحان !كه من ساحر نیستم ، این ها علوم الهى است كه از رسول اللّه صلّى اللّه علیه و آله آموخته ام .
و چون خواستند وارد مسجد كوفه شوند، حضرت دعائى را تلاوت نمود، وقتى داخل شدند، دیدند ریگ هاى حیات مسجد دُرّ و یاقوت گشته است .
آن گاه حضرت به آن ها فرمود: چه مى بینید؟
گفتند: دُرّ و یاقوت !
فرمود: راست گفتید، در همین لحظه یكى دیگر از آن دو نفر از ایمان خود دست برداشت و كافر شد و نفر آخر ثابت و استوار ماند.
امام علىّ علیه السلام به او فرمود: مواظب باش كه اگر چیزى از آن ها را بردارى پشیمان مى گردى ؛ و اگر هم بر ندارى باز پشیمان مى شوى .
به هر حال او یكى از آن جواهرات را، به دور از چشم حضرت برداشت و در جیب خود نهاد، فرداى آن روز، نگاهى به آن كرد، دید دُرّى گرانبها و نایاب است .
هنگامى كه خدمت امام علىّ علیه السلام آمد اظهار داشت : من یكى از آن درّها را برداشته ام ، حضرت فرمود: چرا چنین كردى ؟
گفت : خواستم بدانم كه آیا واقعا این جواهرات حقیقت دارد یا باطل و واهى است .
حضرت فرمود: اگر آن را بر گردانى و سر جایش بگذارى خداوند رحمان عوض آن را در بهشت به تو عطا مى كند؛ وگرنه وارد آتش جهنّم خواهى شد.
امام باقر علیه السلام در ادامه فرمود: چون آن شخص ، دُرّ را سر جایش نهاد؛ تبدیل به ریگ شد.
و بعضى گفته اند: كه آن شخص میثم تمّار بود؛ و برخى دیگر او را عَمرو بن حمق خزاعى گفته اند.
منبع: تبیان
برگرفته از مشرق نيوز
<-PollItems->
عقاب تارک الصلوة
پیامبر (ص ) :من ترک الصلوة متعمدا من غیر علة فقدبرء من ذمة الله و ذمة رسوله
کسی که نماز را عمدا و بدون علت ترک کند از امان خدا و رسولش دورخواهد بود
( جامع احادیث الشیعه ، ج 4، ص 75 )
نشانه کفر و نفاق
پیامبر (ص ) :الجفاء کل الجفاء و الکفر من سمع منادی الله تعالی ینادی بالصلاة و یدعوه الی الفلاح فلا یجیبه
نشانه ستمکاری و کفر(نفاق ) آن است که کسی منادی خدا را بشنود که به نماز ندا می دهد و وی را به رستگاری می خواند و دعوت او را اجابت نکند
( نهج الفصاحه ، ص 279 )
<-PollItems->
كلا دين اسلام با خشونت مخالفه مگر در مقابل جرم و ظلم كه حدود الهي جاري مي شه
ولي در مورد نماز پدر و مادر موظفند فرزندانشون كه به سن بلوغ ميرسند را در صورت نخواندن نماز تنبيه كنند و اين اهميت نمازو ميرسونه عادت بخواندن نماز كنيد اگر مي خواهيد خداوند به شما توفيق دهد .
<-PollItems->
سال 1391 سال توليدملي و حمايت از كار و سرمايه ايراني بر همه تلاشگران به ويژه مقام عظماي ولايت و نيز دولت خدمتگزار و عدالت محور مباركباد
<-PollItems->
خدای رحمان نوید میلاد سال نو را بر دوش نسیم بهاری گذاشت تا این امانت سبز را به مخلوق سپارد . برماسالي گذشت وبرزمين گردشي وبرروزگار حكايتي ، اميد كه آن كهنه رفته باشد به نكويي واين نو همي آيد به شادي ،حلول سال نو و تولد دوباره طبیعت، عید فرخنده و کهن نوروز باستانی را که یادگار نیاکان و پیامآور دوستی، عشق و محبت، با لطافت گیاه و خرمی طبیعت، و تحول به مراحل نیکوتر و برتر است برشما مبارك..
<-PollItems->
بنام خداوندی که داشتنش جبران همه نداشته هاست
می ستایمش چون لایق ستایش است
"دیگه از زندگی خسته شدم . خیلی احساس تنهایی می کنم . خدایا چرا درهای رحمتت رو به روی من بستی؟ چرا کارهام اون جور که می خوام پیش نمی ره؟"
شما چند سالتونه30،20،...،80 سال؟ در هر سن و سالی که هستین شاید این احساسات رو تجربه کرده باشین ، فکر می کنین علت این افکار منفی چیه؟ چرا اکثر آدما از زندگیشون راضی نیستن؟چرا آرامش ندارن ... ؟
دوری از خدا
اکثر آدمایی که به ظاهر خیلی خوشبختن و همه چی دارن (پول،شغل مناسب،تحصیلات عالی،...) بیش از دیگران ناآرامن و به فکر خودکشی میفتن . این جور آدما همه عمرشون تلاش می کنن تا به خواسته هاشون برسن اما وقتی که به همه چی می رسن احساس می کنن که از زندگیشون لذت نمی برن و آرامش ندارن .
نزدیکی به خدا
برعکس حتما آدمایی رو هم دیدین که به ظاهر و به نظر ما خوشبخت نیستن (بی پولن،بیمارن،دست یا پا ندارن،...) اما وقتی توی زندگیشون دقیق می شیم می بینیم که چقدر احساس خوشبختی می کنن و روزی هزار بار خدا رو شکر می کنن و ما تعجب می کنیم که این شکر گذاری برای چیه؟ چطور اینا با این همه مشکلات اینقدر آرامش دارن و شادن.
خداوند به صراحت در قرآن می فرمایند:
"وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْري فَإِنَّ لَهُ مَعيشَةً ضَنْكاً" و هر كه از ياد من روى گرداند حتما براى او زندگى سخت و تنگى خواهد بود(هر چند داراى مال و منال وافر باشد)
و در آیه دیگری می فرمایند:
"أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ" آگاه باشيد كه دلها تنها به ياد خدا آرام مىگیرد.
ای خدای مهربان من ، به دور از تو بودن یعنی تنهایی . چشم هایم مانند آسمان ابری و بارانی است . نمی دانم برای آشتی با تو از کدام کوچه عبور کنم . من می خواهم با تو عشق را تجربه کنم . نام قشنگ تو تسکین دل درد دیده ام است . به طلوع یک سخن از سوی تو برای به آرامش رسیدن نیازمندم . خدایا آشتی با تو شوقی در درونم به پا می کند که تمام دودزدگی قلبم به یک باره به رخت حریر سفیدرنگی تبدیل می شود . بی قرارتر از همیشه چشم به ذکر تو دوخته ام و می خواهم با تو آشتی کنم .
جایگاه خداوند در قلب ماست و دوستی با او حد والای خوشبختی است . با نماز که شاهراه ارتباط با خداست دستگاه ذهنمان را برای تصویرسازی یک ملاقات و مراسم با شکوه آشتی کنان با خداوند رحمان آماده کنیم . فقط کافی است دست یاری به سویش دراز کنیم و این احساس خوب را لمس کنیم . روشنی چراغ راهمان را در خلوتگاه خود از صاحب روشنی ها بخواهیم .
برگرفته از وبلاگ:
http://faqatkhoda.loxblog.com/
<-PollItems->
<-PollItems->
چهل روز نماز
گوهرشاد همسر شاهرخ ميرزا كه به منطقهاي وسيعي از ايران حكومت ميكرد به فكر ساختن مسجدي در كنار بارگاه ملكوتي امام رضا (عليه السلام) افتاد؛ لذا تمام خانهها و زمينهاي اطراف حرم را خريداري كرد.
ساختمان مسجد شروع شد و گوهرشاد هر چند روز يك بار جهت سركشي به ساختمان،, به محوطه كار ميآمد و دستورات لازم را به معماران و استادكاران ميداد.
روزي براي سركشي ساختمان آمد، باد مختصري وزيدن گرفت،گوشهي چادر خانم به وسيلهي باد كنار رفت، يكي از عملهها چهره او را ديد و دلباخته آن زن شد.
جرأت اظهار نظر براي او نبود، زيرا بيم آن داشت كه او را اعدام كنند،عمله و اظهار عشق به ملكه مملكت!!
دو سه روزي نگذشت كه عملهي بيچاره مريض شد او پرستاري جز مادر دردمندش نداشت.
طبيب از علاج او عاجز شده مادر مهربان كنار بستر تنها فرزندش گريه ميكرد، فرزند چارهاي نديد جز اينكه دردش را به مادر اظهار كند. مادر ساده دل و ساده لوح، براي رفع اين مشكل به گوهرشاد خانم مراجعه كرده و درد فرزندش را با او در ميان گذاشت و گفت:
اگر كاري نكني تنها پسرم از دستم ميرود.
گوهرشاد به آن مادر دل سوخته گفت:
چرا اين مطلب را زودتر با من در ميان نگذاشتي تا بنده از بندگان خدا را از گرفتاري نجات دهم. آنگاه گفت: اي مادر به خانه برو و سلام مرا به فرزندت برسات و بگو من حاضرم با تو ازدواج كنم، ولي شرطي را بايد من رعايت كنم و شرطي را تو بايد رعايت كني.
اما شرطي كه من بايد رعايت كنم جدايي از شاهرخ ميرزا است، اما شرطي كه تو بايد مراعات كني پرداختن مهريّه به من است و آن مهريه اين است كه چهل شبانه روز در محراب زير گنبد مسجد نماز بخواني.
مادر به خانه برگشت و تمام مسائل را با پسر خود در ميان گذاشت، پسر از شدت تعجب خيره شد و از اين خبر آن چنان شادمان شد كه به زودي از بستر رنج برخاست و با كمال اشتياق قبول كرد كه اين مهريه را انجام دهد و پيش خود گفت:
چهل روز كه چيزي نيست اگر چند سال به من پيشنهاد ميشد حاضر به اجراي آن بودم.
در هر صورت به محراب مسجد رفت و چهل شبانه روز در آنجا نماز خواند به اين اميد كه به وصال گوهرشاد برود. ولي به تدريج علاقهاش به گوهرشاد از بين رفت و به عشق الهي گرفتار گرديد.
پس از چهل شبانه روز نماينده گوهرشاد به محراب عبادت آمد تا مژده وصل را به او بدهد ولي متوجه شد كه حال او تغيير كرده و اثري از علاقه و عشق به گوهرشاد در او نيست، نماينده گوهرشاد به او گفت:
من از طرف خانم آمدهام.
گفت: به خانم بگو من روز اول عاشق تو بودم ولي الآن ديگر عاشق تو نيستم بلكه عاشق خدا شدهام.
راستي عجيب است، راهنمايي آن زن بزرگوار را ببينيد كه براي علاج هواي نفس چه نسخهاي ميدهد و اثر نماز را ببينيد كه با اين كه در اول كار از راه حقيقي دور بود ولي عاقبت هدايت يافت.
لطيف راشدي ـ سرود شكفتن، ص28
عرفان اسلامي،ج5.
<-PollItems->
نماز غلام پرهيزگار
سالي در مدينه قحطي و خشكسالي بود و مردم در صحرا و بيابان ميرفتند و دعا ميكردند، نماز ميخواندند، شخصي ميگويد من غلامي را در خلوت و تنهايي ديدم كه نماز ميخواند و عبادت ميكرد، از خشوع و گريهاي كه ميكرد و مناجاتي كه با حق كرد و از دعائي كه كرد باراني آمد كه مجذوب او شدم و شك نكردم كه آمدن باران از دعا و نماز او بوده است، لذا دنبالش را گرفتم هر جور هست من بايد اين غلام را در اختيار بگيرم و صاحب او شوم براي اينكه غلام او بشوم. دنبال او را گرفتم، آمد و آمد و رفت به خانهي امام زين العابدين (عليه السلام).
اين شخص رفت خدمت حضرت سجاد (عليه السلام) و گفت: آقا شما يك غلامي داريد من اين غلام را ميخواهم از شما بخرم، نه براي اينكه غلام من باشد، ميخواهم او مخدوم من باشد و من ميخواهم خدمتگزار او باشم، منتگذار و آن را به من بفروش. حضرت فرمود: آن را به تو ميبخشم. تا بالاخره آن غلام را حاضر ميكنند حضرت ميگويد همين را ميگويي؟ شخص ميگويد: بله. حضرت ميفرمايد: اي غلام، اين شخص مالك تو است، غلام يك نگاه حسرت باري به من كرد و گفت: تو كه بودي كه آمدي و مرا از مولايم جدا كردي؟
شخص ميگويد: من به او گفتم قربان تو؛ من تو را نگرفتم براي اينكه خدمتگزار خودم قرار بدهم من تو را گرفتم براي اينكه خدمتگزار تو باشم براي اينكه من در تو چيزي ديدم كه در كسي ديگر نديدهام، من جز براي اينكه خدمتگزار باشم هيچ قصد و غرضي نداشتم من ميخواهم از محضر تو استفاده بكنم و بهره ببرم بعد جريان را به او گفتم، تا سخن من تمام شد رو كرد به آسمان و گفت: خدايا اين رازي بود بين من و تو، من نميخواستم بندگان تو اطلاع پيدا كنند حالا كه بندگانت را مطلع كردهاي خدايا من را ببر، همين را گفت و جان به جان آفرين تسليم كرد. داستان راستان
http://www.msrt.irباتشکر از سایت
<-PollItems->